پالیز ، شوکه شد لرزید ، حتی لباس هایش می لرزید و بی اختیار به سمت پل رفت .
بچه ها دهان کجی می کردند مسخره اش می کردند .
بچه ها می گفتند : او گداست .
بعضی هم می گفتند : دیوانه ای است که به این دهکده آمده.
پالیز از پل جدید عبور کرد و به مرکز سوسن گل رسید آنجا تغییرات فراوانی کرده بود ولی
محلات اندکی آشنا بودند طولی نکشید که بچه ها متوجه پالیز شدند ، اطرافش را گرفتند
سر و صدا می کردند دست می زدند . به حالت غیر عادی و لباس های تکه پاره و موهای
بلندش می خندیدند و سوت می زدند و بعد به سویش سنگ پرتاب می کردند و چوب می زدند
به ناچار پالیز نگون بخت پا به فرار گذاشت ، خانه آنها کوچه بن بستی بود که در کوچه
مسجدی قرار گرفته بود و پالیز گریزپا از آن مسجد متوجه کوچه خودشان شد اما بچه ها به
دنبالش سایه به سایه رهایش نمی کردند.
ناگهان سنگی رها شد و سرش را شکافت و غرق به خونش ساخت . او وارد کوچه بن بست
شده بود ، بچه ها گردش را گرفتند . پالیز به روی پای خود می چرخید و دور می خورد ؛
بچه ها می گفتند :
_ دیوانه ، دیوانه یکسره می ره تو خانه
پالیز گریخت و دروازه چوبی آخر کوچه را که حدس زد خانه خودشان است را زد و
محکم دروازه را به لرزه درآورد ، لحظه ای بعد دروازه چوبی گشوده شد و پیرمردی
خمیده که گرد پیری بر گردن پر چروکش آرام گرفته بود
و چنان بر او سنگینی می کرد که یک دست به عصا گرفته و قامت خمیده و عرق چینی بر سر داشت .
پالیز سر شکسته و مات مقابل آن پیرمرد به زانو درآمد ، زیرا پیرمرد شباهت عجیبی به پدر پالیز داشت.
پیرمرد وقتی جوان غرق به خون را دید و بچه ها که شلوغ می کردند با عصا به دنبال بچه ها
دشنام گویان آنها را فرار داد.
پالیز چهار انگشت را از حیرت به دهان فرو برده بود .
پیرمرد از روی لطف و انسانیت او را به خانه خواند و کنار حوضچه ای با آفتابه مسی بر سرش آب ریخت
و بعد از شستشو با دستمالی بست . پیرزنی هم از اتاق بیرون شد ، پالیز زبانش بند بود
نمی دانست چه بگوید ، پیرزن سؤال کرد :
_ ننه چه شده ؟ تو کی هستی ؟
پالیز با حالتی غیر طبیعی و لرزان گفت :
_ نمی دانم ، نمی دانم چه به سرم و این خانه آمده . اسم من پالیز است فرزند کوچک این
خانه هستم . پدرم کجاست ؟ مادرم کو ؟
موها و ریش پالیز چهره زیبایش را پنهان ساخته بود ، ناگهان دست های پیرمرد در حالی که
رگ های سبزش نمایان بود به لرزه درآمد با دلهره و وحشت پرسید :
_ نام برادر بزرگت را می دانی ؟
_ آری ، می دانم پاکداد است .
تمام بدن پیرمرد به لرزه درآمد بی اختیار جلو رفت ، با چشمانی پر اشک به چهره پالیز خیره شد
و او را در آغوش کشید و فریادی با صدای پیر از درون رهانید ، پیرزن هم بی اختیار نشست
و بر خود سیلی می زد و صورت خویش را با ناخن می کند ...
_ خب بچه ها قسمتی دیگر از داستان امشب به پایان رسید .
تا پدر بزرگ این حرف را زد همه اعتراض کردند و یکی از نوه ها گفت :
_ پدربزرگ شما همیشه جای حساس داستان رهایش می کنید .
اما پدربزرگ و مادربزرگ مهربان آن ها را قانع کردند که خوبی داستان به همین است که آدم با
خودش فکر کند بعد چه اتفاقی خواهد افتاد .
دوباره آن شب سرد را زیر کرسی گرم به سر بردند و زمستان که روزهای کوتاه دارد طولی
نکشید که دوباره میزگرد پدربزرگ و مادربزرگ و قصه آنها با خوردن یک استکان چای آغاز شد .
پدربزرگ طبق معمول از مادر بزرگ اجازه گرفت ، مادر بزرگ موهای حنایی خود را به پشت
گوش تا کرد و گفت :
_ دیگر خودت را لوس نکن و قصه را بگو ...
بله بچه ها ،
پیرمرد که پالیز را در آغوش داشت و می گریست با صدایی بغض گرفته و غم انگیز گفت :
_ برادر کوچکم کجا بودی ؟ من پاکداد هستم ، چه بر سرت آمده .
دنیا دور سر پالیز می چرخید ، هر چه پاکداد مانع می شد که پالیز بر زمین نخورد اما پالیز
دیگر زانوهایش تحمل نداشت ، او را بر زمین زد پیرزن جیغی کشید و اشک ریخت .
پالیز فریاد می زد و می گریست . پیرمرد و پیرزن بر سر و روی خود سیلی می زدند .
با صدای نهیفی می گریستند ... اندکی که آرام شدند پالیز با حالی بی قرار
و چشمان پر اشک گفت :
_ پاکداد چرا چنین شدی ؟ پدر ، مادر کجاست ؟ خواهرانم ...
پاکداد که اشک بر ریش سفیدش جمع شده بود گفت :
_ برادر جانی ، پدر بعد از تو آنقدر گریست که جان داد و مادر از غم پدر و اندوه تو به دیار پدر شتافت .
پالیز در این مدت سی سال کجا بودی ؟ آن موقع من چهل ساله بودم و حال هفتاد سال دارم
کجا بودی که هنوز یک تار مویت سفید نشده ؟
پالیز هر دو دست برادر خود را گرفته بود و سر به زانویش گذاشت ، بوی پدر می داد .
_ پاکداد عزیزم ، نمی دانم . برادرم خودم هم از این حال خود بی خبرم ، پیرزن
هم که می گریست زن برادرش بود که چنین افتاده شده بود .
دیگر بار همدیگر را به آغوش کشیدند و گریستند ، پاکداد پرسید :
_ چه اتفاقی افتاد ؟ کجا بودی ای برادر کوچکم ؟
_ این سؤال را نیز خودم بلدم اما پاسخ آن را نمی دانم ...
در هر تقدیر چند روزی گذشت و پالیز از کار پریا خشمگین بود و آرزوی مرگش را می کرد
و دیگر نمی خواست او را ببیند .
پالیز نگون بخت به آرامگاه پدر و مادر رفت و به خاک افتاد و آنقدر گریست که از خود بی خود شد
و گاهی فریاد می زد ، چرا ؟ چرا به من چنین ستمی روا کردی پریا ؟
همه کسم را گرفتی و جگرم را سوزاندی ، یک شبه برادر و خواهرانم را پیر کردی ...
چند روز بعد افکار پریشان در مغزش دور می خورد ، مثل دیوانه ها شده بود
مدتی نخوابیده بود ، فشار روحی باعث می شد خنده های دیوانه وار سر دهد و گاهی می گریست
قصد رفتن داشت و وجود خود را زیادی می دید ، تا اینکه بی خبر با گام های لرزان
خانه را به سوی صحرا و دشت رها کرد و دیگر نمی خواست با پریا رو به رو شود
با خود گفت : اگر او را ببینم به صورتش تف می اندازم ، او جادوگر بود ،
شیطان بود که مرا به خاک سیاه نشاند و خود را نکوهش می کرد و می گفت خود مقصرم ؛
نباید با او می رفتم ...
دیگر ترس برایش معنا نداشت و مدتی سرگردان بیابان بود مثل حیوانات آب می نوشید
و چون بزهای کوهی علف می خورد ، رفته رفته او چون حیوانات رفتار می کرد
و گاهی چون دیوانگان خنده سر می داد و روزگار به همین منوال پیش می رفت .
روزگاری که روز به روز بار زیبایی آن جوان را می تکاند و پوست با استخوانش نزدیک می کرد .
اما شبی مهتابی ...
.
.
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...
بچه ها دهان کجی می کردند مسخره اش می کردند .
بچه ها می گفتند : او گداست .
بعضی هم می گفتند : دیوانه ای است که به این دهکده آمده.
پالیز از پل جدید عبور کرد و به مرکز سوسن گل رسید آنجا تغییرات فراوانی کرده بود ولی
محلات اندکی آشنا بودند طولی نکشید که بچه ها متوجه پالیز شدند ، اطرافش را گرفتند
سر و صدا می کردند دست می زدند . به حالت غیر عادی و لباس های تکه پاره و موهای
بلندش می خندیدند و سوت می زدند و بعد به سویش سنگ پرتاب می کردند و چوب می زدند
به ناچار پالیز نگون بخت پا به فرار گذاشت ، خانه آنها کوچه بن بستی بود که در کوچه
مسجدی قرار گرفته بود و پالیز گریزپا از آن مسجد متوجه کوچه خودشان شد اما بچه ها به
دنبالش سایه به سایه رهایش نمی کردند.
ناگهان سنگی رها شد و سرش را شکافت و غرق به خونش ساخت . او وارد کوچه بن بست
شده بود ، بچه ها گردش را گرفتند . پالیز به روی پای خود می چرخید و دور می خورد ؛
بچه ها می گفتند :
_ دیوانه ، دیوانه یکسره می ره تو خانه
پالیز گریخت و دروازه چوبی آخر کوچه را که حدس زد خانه خودشان است را زد و
محکم دروازه را به لرزه درآورد ، لحظه ای بعد دروازه چوبی گشوده شد و پیرمردی
خمیده که گرد پیری بر گردن پر چروکش آرام گرفته بود
و چنان بر او سنگینی می کرد که یک دست به عصا گرفته و قامت خمیده و عرق چینی بر سر داشت .
پالیز سر شکسته و مات مقابل آن پیرمرد به زانو درآمد ، زیرا پیرمرد شباهت عجیبی به پدر پالیز داشت.
پیرمرد وقتی جوان غرق به خون را دید و بچه ها که شلوغ می کردند با عصا به دنبال بچه ها
دشنام گویان آنها را فرار داد.
پالیز چهار انگشت را از حیرت به دهان فرو برده بود .
پیرمرد از روی لطف و انسانیت او را به خانه خواند و کنار حوضچه ای با آفتابه مسی بر سرش آب ریخت
و بعد از شستشو با دستمالی بست . پیرزنی هم از اتاق بیرون شد ، پالیز زبانش بند بود
نمی دانست چه بگوید ، پیرزن سؤال کرد :
_ ننه چه شده ؟ تو کی هستی ؟
پالیز با حالتی غیر طبیعی و لرزان گفت :
_ نمی دانم ، نمی دانم چه به سرم و این خانه آمده . اسم من پالیز است فرزند کوچک این
خانه هستم . پدرم کجاست ؟ مادرم کو ؟
موها و ریش پالیز چهره زیبایش را پنهان ساخته بود ، ناگهان دست های پیرمرد در حالی که
رگ های سبزش نمایان بود به لرزه درآمد با دلهره و وحشت پرسید :
_ نام برادر بزرگت را می دانی ؟
_ آری ، می دانم پاکداد است .
تمام بدن پیرمرد به لرزه درآمد بی اختیار جلو رفت ، با چشمانی پر اشک به چهره پالیز خیره شد
و او را در آغوش کشید و فریادی با صدای پیر از درون رهانید ، پیرزن هم بی اختیار نشست
و بر خود سیلی می زد و صورت خویش را با ناخن می کند ...
_ خب بچه ها قسمتی دیگر از داستان امشب به پایان رسید .
تا پدر بزرگ این حرف را زد همه اعتراض کردند و یکی از نوه ها گفت :
_ پدربزرگ شما همیشه جای حساس داستان رهایش می کنید .
اما پدربزرگ و مادربزرگ مهربان آن ها را قانع کردند که خوبی داستان به همین است که آدم با
خودش فکر کند بعد چه اتفاقی خواهد افتاد .
دوباره آن شب سرد را زیر کرسی گرم به سر بردند و زمستان که روزهای کوتاه دارد طولی
نکشید که دوباره میزگرد پدربزرگ و مادربزرگ و قصه آنها با خوردن یک استکان چای آغاز شد .
پدربزرگ طبق معمول از مادر بزرگ اجازه گرفت ، مادر بزرگ موهای حنایی خود را به پشت
گوش تا کرد و گفت :
_ دیگر خودت را لوس نکن و قصه را بگو ...
بله بچه ها ،
پیرمرد که پالیز را در آغوش داشت و می گریست با صدایی بغض گرفته و غم انگیز گفت :
_ برادر کوچکم کجا بودی ؟ من پاکداد هستم ، چه بر سرت آمده .
دنیا دور سر پالیز می چرخید ، هر چه پاکداد مانع می شد که پالیز بر زمین نخورد اما پالیز
دیگر زانوهایش تحمل نداشت ، او را بر زمین زد پیرزن جیغی کشید و اشک ریخت .
پالیز فریاد می زد و می گریست . پیرمرد و پیرزن بر سر و روی خود سیلی می زدند .
با صدای نهیفی می گریستند ... اندکی که آرام شدند پالیز با حالی بی قرار
و چشمان پر اشک گفت :
_ پاکداد چرا چنین شدی ؟ پدر ، مادر کجاست ؟ خواهرانم ...
پاکداد که اشک بر ریش سفیدش جمع شده بود گفت :
_ برادر جانی ، پدر بعد از تو آنقدر گریست که جان داد و مادر از غم پدر و اندوه تو به دیار پدر شتافت .
پالیز در این مدت سی سال کجا بودی ؟ آن موقع من چهل ساله بودم و حال هفتاد سال دارم
کجا بودی که هنوز یک تار مویت سفید نشده ؟
پالیز هر دو دست برادر خود را گرفته بود و سر به زانویش گذاشت ، بوی پدر می داد .
_ پاکداد عزیزم ، نمی دانم . برادرم خودم هم از این حال خود بی خبرم ، پیرزن
هم که می گریست زن برادرش بود که چنین افتاده شده بود .
دیگر بار همدیگر را به آغوش کشیدند و گریستند ، پاکداد پرسید :
_ چه اتفاقی افتاد ؟ کجا بودی ای برادر کوچکم ؟
_ این سؤال را نیز خودم بلدم اما پاسخ آن را نمی دانم ...
در هر تقدیر چند روزی گذشت و پالیز از کار پریا خشمگین بود و آرزوی مرگش را می کرد
و دیگر نمی خواست او را ببیند .
پالیز نگون بخت به آرامگاه پدر و مادر رفت و به خاک افتاد و آنقدر گریست که از خود بی خود شد
و گاهی فریاد می زد ، چرا ؟ چرا به من چنین ستمی روا کردی پریا ؟
همه کسم را گرفتی و جگرم را سوزاندی ، یک شبه برادر و خواهرانم را پیر کردی ...
چند روز بعد افکار پریشان در مغزش دور می خورد ، مثل دیوانه ها شده بود
مدتی نخوابیده بود ، فشار روحی باعث می شد خنده های دیوانه وار سر دهد و گاهی می گریست
قصد رفتن داشت و وجود خود را زیادی می دید ، تا اینکه بی خبر با گام های لرزان
خانه را به سوی صحرا و دشت رها کرد و دیگر نمی خواست با پریا رو به رو شود
با خود گفت : اگر او را ببینم به صورتش تف می اندازم ، او جادوگر بود ،
شیطان بود که مرا به خاک سیاه نشاند و خود را نکوهش می کرد و می گفت خود مقصرم ؛
نباید با او می رفتم ...
دیگر ترس برایش معنا نداشت و مدتی سرگردان بیابان بود مثل حیوانات آب می نوشید
و چون بزهای کوهی علف می خورد ، رفته رفته او چون حیوانات رفتار می کرد
و گاهی چون دیوانگان خنده سر می داد و روزگار به همین منوال پیش می رفت .
روزگاری که روز به روز بار زیبایی آن جوان را می تکاند و پوست با استخوانش نزدیک می کرد .
اما شبی مهتابی ...
.
.
.
.
.
.
.
ادامه دارد ...

نظرات شما عزیزان: