آرزوها
آرزوها




پالیز ، شوکه شد لرزید ، حتی لباس هایش می لرزید و بی اختیار به سمت پل رفت .

بچه ها دهان کجی می کردند مسخره اش می کردند .

بچه ها می گفتند : او گداست .

بعضی هم می گفتند : دیوانه ای است که به این دهکده آمده.

پالیز از پل جدید عبور کرد و به مرکز سوسن گل رسید آنجا تغییرات فراوانی کرده بود ولی

محلات اندکی آشنا بودند طولی نکشید که بچه ها متوجه پالیز شدند ، اطرافش را گرفتند

سر و صدا می کردند دست می زدند . به حالت غیر عادی و لباس های تکه پاره و موهای

بلندش می خندیدند و سوت می زدند و بعد به سویش سنگ پرتاب می کردند و چوب می زدند

به ناچار پالیز نگون بخت پا به فرار گذاشت ، خانه آنها کوچه بن بستی بود که در کوچه

مسجدی قرار گرفته بود و پالیز گریزپا از آن مسجد متوجه کوچه خودشان شد اما بچه ها به

دنبالش سایه به سایه رهایش نمی کردند.

ناگهان سنگی رها شد و سرش را شکافت و غرق به خونش ساخت . او وارد کوچه بن بست

شده بود ، بچه ها گردش را گرفتند . پالیز به روی پای خود می چرخید و دور می خورد ؛

بچه ها می گفتند :

_ دیوانه ، دیوانه یکسره می ره تو خانه

پالیز گریخت و دروازه چوبی آخر کوچه را که حدس زد خانه خودشان است را زد و

محکم دروازه را به لرزه درآورد ، لحظه ای بعد دروازه چوبی گشوده شد و پیرمردی

خمیده که گرد پیری بر گردن پر چروکش آرام گرفته بود

و چنان بر او سنگینی می کرد که یک دست به عصا گرفته و قامت خمیده و عرق چینی بر سر داشت .

پالیز سر شکسته و مات مقابل آن پیرمرد به زانو درآمد ، زیرا پیرمرد شباهت عجیبی به پدر پالیز داشت.

پیرمرد وقتی جوان غرق به خون را دید و بچه ها که شلوغ می کردند با عصا به دنبال بچه ها

دشنام گویان آنها را فرار داد.

پالیز چهار انگشت را از حیرت به دهان فرو برده بود .


پیرمرد از روی لطف و انسانیت او را به خانه خواند و کنار حوضچه ای با آفتابه مسی بر سرش آب ریخت

و بعد از شستشو با دستمالی بست . پیرزنی هم از اتاق بیرون شد ، پالیز زبانش بند بود

نمی دانست چه بگوید ، پیرزن سؤال کرد :

_ ننه چه شده ؟ تو کی هستی ؟

پالیز با حالتی غیر طبیعی و لرزان گفت :

_ نمی دانم ، نمی دانم چه به سرم و این خانه آمده . اسم من پالیز است فرزند کوچک این

خانه هستم . پدرم کجاست ؟ مادرم کو ؟

موها و ریش پالیز چهره زیبایش را پنهان ساخته بود ، ناگهان دست های پیرمرد در حالی که

رگ های سبزش نمایان بود به لرزه درآمد با دلهره و وحشت پرسید :

_ نام برادر بزرگت را می دانی ؟

_ آری ، می دانم پاکداد است .

تمام بدن پیرمرد به لرزه درآمد بی اختیار جلو رفت ، با چشمانی پر اشک به چهره پالیز خیره شد

و او را در آغوش کشید و فریادی با صدای پیر از درون رهانید ، پیرزن هم بی اختیار نشست

و بر خود سیلی می زد و صورت خویش را با ناخن می کند ...

_ خب بچه ها قسمتی دیگر از داستان امشب به پایان رسید .

تا پدر بزرگ این حرف را زد همه اعتراض کردند و یکی از نوه ها گفت :

_ پدربزرگ شما همیشه جای حساس داستان رهایش می کنید .

اما پدربزرگ و مادربزرگ مهربان آن ها را قانع کردند که خوبی داستان به همین است که آدم با

خودش فکر کند بعد چه اتفاقی خواهد افتاد .

دوباره آن شب سرد را زیر کرسی گرم به سر بردند و زمستان که روزهای کوتاه دارد طولی

نکشید که دوباره میزگرد پدربزرگ و مادربزرگ و قصه آنها با خوردن یک استکان چای آغاز شد .

پدربزرگ طبق معمول از مادر بزرگ اجازه گرفت ، مادر بزرگ موهای حنایی خود را به پشت

گوش تا کرد و گفت :

_ دیگر خودت را لوس نکن و قصه را بگو ...

بله بچه ها ،

پیرمرد که پالیز را در آغوش داشت و می گریست با صدایی بغض گرفته و غم انگیز گفت :

_ برادر کوچکم کجا بودی ؟ من پاکداد هستم ، چه بر سرت آمده .

دنیا دور سر پالیز می چرخید ، هر چه پاکداد مانع می شد که پالیز بر زمین نخورد اما پالیز

دیگر زانوهایش تحمل نداشت ، او را بر زمین زد پیرزن جیغی کشید و اشک ریخت .

پالیز فریاد می زد و می گریست . پیرمرد و پیرزن بر سر و روی خود سیلی می زدند .

با صدای نهیفی می گریستند ... اندکی که آرام شدند پالیز با حالی بی قرار

و چشمان پر اشک گفت :

_ پاکداد چرا چنین شدی ؟ پدر ، مادر کجاست ؟ خواهرانم ...

پاکداد که اشک بر ریش سفیدش جمع شده بود گفت :

_ برادر جانی ، پدر بعد از تو آنقدر گریست که جان داد و مادر از غم پدر و اندوه تو به دیار پدر شتافت .

پالیز در این مدت سی سال کجا بودی ؟ آن موقع من چهل ساله بودم و حال هفتاد سال دارم

کجا بودی که هنوز یک تار مویت سفید نشده ؟

پالیز هر دو دست برادر خود را گرفته بود و سر به زانویش گذاشت ، بوی پدر می داد .

_ پاکداد عزیزم ، نمی دانم . برادرم خودم هم از این حال خود بی خبرم ، پیرزن

هم که می گریست زن برادرش بود که چنین افتاده شده بود .

دیگر بار همدیگر را به آغوش کشیدند و گریستند ، پاکداد پرسید :

_ چه اتفاقی افتاد ؟ کجا بودی ای برادر کوچکم ؟

_ این سؤال را نیز خودم بلدم اما پاسخ آن را نمی دانم ...

در هر تقدیر چند روزی گذشت و پالیز از کار پریا خشمگین بود و آرزوی مرگش را می کرد

و دیگر نمی خواست او را ببیند .

پالیز نگون بخت به آرامگاه پدر و مادر رفت و به خاک افتاد و آنقدر گریست که از خود بی خود شد

و گاهی فریاد می زد ، چرا ؟ چرا به من چنین ستمی روا کردی پریا ؟

همه کسم را گرفتی و جگرم را سوزاندی ، یک شبه برادر و خواهرانم را پیر کردی ...

چند روز بعد افکار پریشان در مغزش دور می خورد ، مثل دیوانه ها شده بود

مدتی نخوابیده بود ، فشار روحی باعث می شد خنده های دیوانه وار سر دهد و گاهی می گریست

قصد رفتن داشت و وجود خود را زیادی می دید ، تا اینکه بی خبر با گام های لرزان

خانه را به سوی صحرا و دشت رها کرد و دیگر نمی خواست با پریا رو به رو شود

با خود گفت : اگر او را ببینم به صورتش تف می اندازم ، او جادوگر بود ،

شیطان بود که مرا به خاک سیاه نشاند و خود را نکوهش می کرد و می گفت خود مقصرم ؛

نباید با او می رفتم ...

دیگر ترس برایش معنا نداشت و مدتی سرگردان بیابان بود مثل حیوانات آب می نوشید

و چون بزهای کوهی علف می خورد ، رفته رفته او چون حیوانات رفتار می کرد

و گاهی چون دیوانگان خنده سر می داد و روزگار به همین منوال پیش می رفت .

روزگاری که روز به روز بار زیبایی آن جوان را می تکاند و پوست با استخوانش نزدیک می کرد .

اما شبی مهتابی ...
.
.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar